۱ جلد كتاب
۵۵,۰۰۰ ريال
پديد آورنده : گروه شهيد ابراهيم هادي
[ بازديد : ۷۳۷۱ بار ]
معرفي:
در مورد شهید طیب شاید کتابهای متعددی نوشته نشده باشد اما میتوان اذعان کرد که کتاب «طیب» یکی از آثاری است که به شناخت شخصیت این دلیرمرد پاکباز پرداخته است.
برشی از کتاب طیب که با واسطه توسط شهید حاج رضایی نقل شده است را با هم میخوانیم؛
« اوایل دوران پهلوی بود. آن موقع من رضاخان را دوست داشتم. میگفتند آدم خوبیه، مقتدره، با خداست. به مردم کمک میکنه و ... من دیده بودم که رضاخان توی محرم میون دار دستهی تکیهی دولت بود. خلاصه خیلی از رضاخان خوشم اومد. برای همین روی بدنم تصویر سر رضاخان رو خالکوبی کردم. اما وقتی که به قدرت رسیید فهمیدم که این نامرد مهرهی خارجیهاست. وقتی شروع کرد چادر رو از سر زنها بگیره، خیلی از لوطیهای تهران با مامورها و دولت رضاخان درگیر شدند. من هم چند بار با اون نامرد درگیر شدم. نمیگذاشتم توی محلهی ما کسی به ناموس مردم بی حرمتی کنه. نمیگذاشتم کسی چادر از سر زنها بگیره. بعد از اون ماجرا رضاخان با امام حسین(ع) هم درگیر شد! وقتی که اجازهی برگزاری عزاداری نداد، همون موقع گور خودش را کند. ما اون موقع توی خونهی خودمون مجلس روضه برگزار میکردیم. ایام محرم که میشد در و دیوار رو سیاهپوش میکردیم و خرج میدادیم. اما من در غیر ایام محرم، مرتب به دنبال دوست و رفیق بودم. ورزش باستانی میکردیم. شبها هم مرتب از این کافه به او کافه؛ از این قهوهخونه به اون قهوهخونه...
سال 1316 بود که با مأمورهای دولتی و پاسبانها درگیر شدم. آن روز نتوانستم فرار کنم و به خاطر این درگیری دستگیر و به دو سال حبس محکوم شدم. آن موقع حبس برای کسی که گندهی یک محله حساب میشد، یه افتخار بود! همه از او حساب میبردند. حکومت هم هرکسی رو که میخواست حسابی اذیت کنه میفرستاد بندرعباس.
زندان بندرعباس تبعیدگاه عجیبی بود. خیلی از کسانی که سرشان باد داشت رو سر به راه میکرد. شرایط زندان بندرعباس طوری بود که خیلیها نمیتوانستند تابستانهای آنجا را تحمل کنند و همانجا میمردند!
در دورانی که در بندرعباس زندانی بودم خیلیها میآمدند پیش من و میگفتند: شنیدیم شما گنده لوطیهای تهران هستید. بعد شروع میکردند با من حرف زدن و رفیق شدن. یک بار چند تا از خانهای بندرعباس پیش ما در زندان آمدند. مدتها با من حرف زدند. آن جا پول داشتیم و آنها را مهمان کردیم. خیلی از من خوششان آمده بازهم به دیدن من آمدند. آنها فکر نمیکردند من با سواد و اهل ورزش و ... باشم.
پس از دوران حبس آمدم تهران، هنوز شغلی نداشتم. روزگار من از طریق ورزش و قهوهخانه و بعضیوقتها دعوا و ... میگذشت. اما سعی میکردم با معرفت باشم. لوطی باشم و مرام داشته باشم. تا اینکه یک اتفاق شغل آیندهی من و مسیر زندگی من را تغییر داد. »
روایتهای شیرین و خاطرات مفیدی که از زندگی شهید حاجرضایی در این کتاب نقل میشود کشش فوقالعادهای در مخاطب ایجاد میکند تا کتاب را مثل آب خوردن سربکشد. وجود نثر دلنشین و کاملاً خودمانی و محاورهای باعث میشود که نویسنده یا نویسندگان این کتاب، مخاطب را با زندگی پر خطر و خاطره شهید حاج رضایی آشنا میکند. اسناد و عکسهایی که در صفحات پایینی کتاب به چشم میخورند ضریب علمی بودن کتاب را افزایش میدهند.